در شهر یکی نیست چو چشمان تو خون ریز
من شهر نشابورم و تو لشکر چنگیز
ای اشک توام باده و چشم تو پیاله
از زلف تو سرشارم و از چشم تو لبریز
پرهیزگران را چه نیازی ست به توبه
یا توبه گران را چه نیازی ست به پرهیز
هر روز یکی خشت می افتد به سر ما
ای سقف ترک خورده ، به یک باره فرو ریز